شهید علی جرایه در سال ۱۳۵۰ در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی خود را با داشتن مشکلات خانوادگی در دبستان شهدای روستای سراب باغ با موفقیت به پایان رساند و پس از گذراندن سال اول راهنمایی به جبهه رفت.
خاطرهای از رفتن شهید علی جرایه به جبهه از زبان هم رزمش غلامعلی عینی
ما هنگامی که به دهلران رسیدیم، بعد از ساعتی دیگر بچههای اعزامی از شهرستانهای آبدانان، دره شهر و زرینآباد هم رسیدند، تعدادمان حدود صد نفری شد. هنگامی که ما را به خط کردند، یکی از برادران سپاه بعد از چند دقیقه صحبت کردن گفت: ((کسانی که آموزش دیده یا دوره خدمت رفتهاند جدا شوند.)) که حدود سی نفر از بچهها جدا شدند و هفتاد نفری که آموزش ندیده بودند و اکثرا بچههای کم سن و سال بودند را برای آموزش به پادگان شهید عبدالصلاح امینیان یا همان دبستان ۱۷ شهریور کنونی دهلران بردند که من هم در بین این افراد بودم.
در اولین روز ورود به پادگان مربیان آموزشی پادگان، خود را معرفی کردند و همان لحظه اول خلاصهای از نحوه آموزش را به ما متذکر شدند. ما بعد از خیر مقدم در یک صف منظم جلوی اتاق تدارکات ایستادیم و مسئول آن به هر نفر از ما یک اسلحه، سه عدد پتو، یک دست لباس، یک فانوسقه، قمقمه آب، یک جفت پوتین و یک کوله پشتی تحویل دادند و در کلاسهای مدرسه که آن موقع پادگان شده بود تقسیم شدیم. هر دوازده نفر در یک اتاق اسکان پیدا کردیم. بر حسب اتفاق در خوابگاه ما اکثر بچهها افراد کم سن و سال بودند که بعدها به کلاس اولیها معروف شدیم. خلاصه بعد از چندی صحبت و معرفی خود به یکدیگر من با عزیزی آشنا شدم که خود را علی جرایه، بچه سرابباغ معرفی کرد که از طریق سپاه آبدانان برای حضور در جبهه به اینجا آمده بود.
علی نوجوانی بود که دوازده سال بیشتر سن نداشت. او نوجوانی رشید، آراسته، با چهرهای بشاش، نورانی، متین و خوشرو که بعدها در طول آموزشی زبانزد همه بچهها و حتی مربیان پادگان شده بود.
ما در همان لحظه اول چون هم سن و سال، هم قد و قیافه بودیم و تختهخوابمان کنار همدیگر قرار داشت به او علاقه زیادی پیدا کردم و با هم شروع به صحبت کردیم. علی با زبان محلی خود(کردی) و من با زبان لری چند ساعتی با هم صحبت کردیم که همان آغاز رفاقتمان شد. من از کلام و صحبتهای علی جرایه خوشم میآمد چون واقعا شیرین کلام بود. هنگام غروب روز اول آموزشمان بعد از نماز مغرب و عشاء ما را برای گرفتن غذا به خط کردند. اولین شام ما مرغ بود که زیاد هم دادند. غذا را گرفتیم، به خوابگاه رفتیم، شام را خوردیم و با هم به شوخی میگفتیم: ((بچه ها خوب جایی آمدهایم، غافل از ساعات بعد که چه بلایی میخواهند سرمان بیاورند.)) چون برق و امکانات نبود بعد از چند ساعت هرکسی روی تخت خودش رفت و مثل خانه خاله همه خوابیدیم تا اینکه پاسی از شب گذشت ناگهان صدای گلوله در خوابگاه پیچید و صدای بدو به خط شو یکی از مربیان به گوش ما رسید، ما از خواب پریدیم، تمام سالن تیره و تار بود و دود سیاهی همه جا را فرا گرفته بود، به محض اینکه از خوابگاه بیرون آمدیم، داد همه بالا آمد و خود به خود اشک از چشمانمان جاری شد و حالت تنگی نفس و سرگیجه به همه دست داد. بعضی از بچهها حالت تهوع شدید داشتند و تمام شامی که خورده بودند را بالا آوردند. کمی که حالمان بهتر شد به همدیگر میگفتیم: ((مرغ خوردن چقدر خوب بود.))
آموزشی بسیار فشرده بود و در اوایل بچهها خیلی اذیت میشدند ولی چون جوان بودند تحمل همه سختیها را به جان میخریدند. آموزش فشرده ما در حد تکاوری و کماندویی بود. روزها و شبها برای من خاطره بودند چون در کنار دوستان بسیار خوب و خونگرمی چون علی جرایه و شیرمراد سارانی و دیگر دوستان بودم، همه لحظهها خاطرات به یادماندنی بود. در سختیهای آموزش، علی جرایه خیلی به بچهها کمک میکرد. او گاهی اسلحه و کولهپشتی آنها را میگرفت و به آنها قوت قلب و روحیه میداد. آموزش چهل و پنج روزه به پایان رسید و برای مرخصی یک هفتهای به آبدانان رفتیم.
ما بعد از مرخصی به پادگان برگشتیم، ما را به مقر تیپ ۱۱ حضرت امیر(ع) در بان ریشان بردند و در آنجا هم ما را به گردان ۵۰۵ محرم تیپ ۱۱ حضرت امیرالمومنین(ع) که نزدیک مقر بود، بردند. ما حدود یک ماه در آنجا بودیم و چون موقع عملیات نزدیک بود، کلاسهای فشردهای برای ما گذاشتند، آموزشهایی چون خنثی کردن مین، طریق پرتاب نارنجک و آموزش ش،م،ر و آموزش آمپولهای ضد شیمیایی، خلاصه دوره خیلی مهمی بود تا اینکه یک روز آمادهباش زدند و اسلحه، مهمات و تجهیزات کامل به ما دادند و با چند ماشین سنگین ما را به منطقه عملیاتی چنگوله بردند و همه گردان در یک شیار بزرگ جمع شدند و با یکدیگر روبوسی کردند و از یکدیگر حلالیت طلبیدند. همه ما با خدای خود راز و نیاز میکردیم و پیشانی بندها را بستیم و از همدیگر خداحافظی کردیم که آن شب من به سراغ علی جرایه و شیرمراد سارانی رفتم، ما همدیگر را بوسیدیم، از همدیگر جدا شدیم و هرکدام به میان دسته خودمان رفتیم.
علی جرایه در دسته یکم گردان بود که دسته او جزء دستههای خطشکن بود. در همان شب یعنی بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۲ عملیات و الفجر ۵ با رمز «یا زهرا(س)» در منطقه چنگوله آغاز شد و تعداد زیادی از نیروهای بعثی کشته و به اسارت نیروهای خودی در آمدند و بعد از یک ساعت درگیری شدید گروهان ویژهای به فرماندهی برادر حاج صارم طهماسبی وارد عمل شد و خود برادر طهماسبی با آرپیچی سنگر دوشگاه دشمن را به آتش کشید و بعد از شب عملیات تا دو روز خبری از عملیات نبود. بعد از این زمان، دشمن با تانکهای زیادی برای باز پسگیری همان منطقه پاتک سنگینی زد و قصد نفوذ دوباره به منطقه را داشت و تعدادی از بچهها در عملیات به شهادت رسیدند، تعدادی هم مجروح شدند و برادر غلام بازدار فرمانده گروهان هم به شهادت رسید. در طول این چند روز عملیات، من از علی جرایه هیچ اطلاعی نداشتم چون دسته ما فاصله زیادی با دسته علی جرایه داشت و در شب عملیات از نقطه دیگری وارد عملیات شدند، من خیلی به فکر علی بودم، امکان پیدا کردن او برایم وجود نداشت ولی برادر شیرمراد سارانی هم دو روز بعد از شب عملیات پیش خودم به شهادت رسید. بعد از پانزده روز به ما اطلاع دادند به پشت خط برگردیم و نیروی جدید جایگزین شود، بچه ها همه گریه کردند و ناراحت بودند چون تعدادی از دوستان در آنجا شهید شده بودند و کسی دوست نداشت آنجا را ترک کند و پشت خط بیاید.
ما را به پشت خط و به منطقه ای بنام چالاب مهران آوردند. ما در آنجا جمع شدیم. من به دنبال علی جرایه رفتم و سراغش را از دیگر دوستان گرفتم. آنها چون میدانستند من به علی جرایه علاقه زیادی داشتم، قضیه را از من پنهان میکردند تا اینکه یکی از رزمنده ها به من گفت: ((غلام بیا اینجا.)) گفتم: ((من دارم دنبال علی میگردم.)) گفت: ((علی کی هست؟)) گفتم: ((دوستم علی جرایه)) گفت: ((تو چه نسبتی با علی داری؟)) گفتم: ((دوستم است و دلم برای او خیلی تنگ شده است.)) حالم یک طوری شده بود. ایشان گفت: ((غلام چیزی بگویم، ناراحت نمیشوی؟)) گفتم: ((بگو چه شده است؟)) گفت: ((علی هم شهید شد، پر کشید و به کاروان حسینیان پیوست.)) من خیلی ناراحت شدم، چند لحظهای احساس کردم که زمین زیر پایم نیست، چشمانم سیاهی رفت، روی زمین نشستم و خیلی گریه کردم. من میدانستم که علی شهید میشود، از حرکاتش معلوم بود، انگار منتظر شهادت بود.
در پایان به بعضی از خصوصیات شهید علی جرایه اشاره کنم: شهید علی جرایه به نظافت خیلی اهمیت میداد بطوری که در پادگان، خوابگاه ما به برکت وجود علی همیشه منظمترین و تمیزترین خوابگاه بود. این شهید گرانقدر به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد و همیشه در صف اول نماز جماعت بود. او بسیار زرنگ و سرعت مثالزدنی داشت. هیچوقت خستگی در چهره علی مشخص نبود و همیشه پرجنب و جوش بود، هیچوقت کسی را از خود ناراحت نمیکرد و همه کردارش پسندیده بود. از حرکات و حرفهایش معلوم بود که چه هدفی دارد و برای چه به جبهه آمده است، در آن سن کم مردانه جنگید و به آرزویش که تنها شهادت در راه خدا بود، رسید. افسوس که رفاقت ما دیر شروع شد و زود تمام شد.
فرازی از وصیتنامه شهید علی جرایه خردسالترین شهید دفاع مقدس در جبهه
اگر مرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید، قطعههای بدنم فریاد بر میآورند و ((لبیک یا خمینی)) میگویند. من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیز این است که امام را تنها نگذارید، اسلحه مرا بردارید و راه شهیدان را ادامه دهید. اگر قرار باشد که من بمیرم، بهتر است که میان جبهه و سنگر بمیرم. برای حفظ اسلام و قرآن به راه پاک رهبر بمیرم.
پدر و مادر عزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که در بدن دارم با دشمنان اسلام میجنگم. توصیه من به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید. از شما میخواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشید و نگذارید که امام تنها بماند. اگر این سعادت نصیبم شد که در رکاب حسین زمان بسوی معبودم بشتابم برای من گریه و زاری نکنید و بدانید که با آگاهی کامل این راه را پذیرفتم و چون مسئولیت پاسداری از خون شهدا را بر دوش خود حس کردم به جبههها شتافتم تا قسمتی از بار مسئولیت که بر دوشم بود، انجام دهم.