کانال تلگرامی موسسه فرهنگی نور و نشاط

شهید مرحمت بالازاده

نام پدر: حضرتقلیdownload-3

تاریخ تولد: ۱۷/۳/۱۳۴۹

محل تولد: روستای “چای گرمی” بخش تازه کند شهرستان گرمی

مدت حضور در جبهه جنگ: حدود سه سال

نام لشگر: عاشورا، گردان علی اکبر(ع)

تاریخ شهادت: ۲۱/۱۲/۱۳۶۳

محل شهادت: جزیره مجنون از جزایر جنوب

عملیات: بدر

زندگینامه شهید مرحمت بالازاده

downloadشهید دانش ­آموز مرحمت بالازاده در هفدهم خرداد ماه سال ۱۳۴۹ در یک کیلومتری تازه کند “انگوت” در روستای “چای گرمی” خانواده­ای صاحب فرزندان دو قلویی می­شوند که یکی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می­گردد و آن یکی برای خانواده­اش تحفه­ای می­ماند. خانواده نام “مرحمت” را برایش بر می­گزینند.

پدرش “حضرتقلی” در روستاهای اطراف دستفروشی می­کرد و مادرش هم به کارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل کودکی جسور بود بطوری که مادرش به او می­گوید: ((می­ترسم که چشم بخوری و نظر شوی.))

بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می­دهد و همین مواقع مصادف می­شود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.

چگونگی اعزام به جبهه

مرحمت دیگر نمی­تواند تحمل کند و می­خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچکس تصورش را هم نمی­کند که او می­خواهد به مناطق عملیاتی برود. بالاخره مرحمت وارد بسیج می­شود و توانایی خود را نشان می­دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در کل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را بر انگیخته بود ولی با تمام اینها بخاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می­کردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی­شود. مرحمت سرش را پایین انداخته و با حسرت می­گوید: ((اینها به من می­گویند سن تو کم است اما خیال کرده­اند. هر طوری که شده من باید خودم را به جبهه برسانم.)) او به هر دری می­زند تا اینکه فرجی پیدا شود اما واقعا هم سن و هم هیکل او در قد و قواره جنگ نبود.

مرحمت تکلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تکلیف باید به جبهه می­رفت لذا برای رسیدن به هدف تصمیم بزرگی می­گیرد، خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام­تر به پایتخت می­رساند و به ملاقات رئیس جمهور می­رود. اینکه با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می­شود، بماند.

رئیس جمهور وقت حضرت آیت­الله خامنه­ای مد ظله را ملاقات می­کند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم(ع) در واقعه عاشورا و سیزده ساله بودن آن بزرگوار اشاره می­کند و می­گوید: ((اگر من دوازده ساله اجازه حضور در جبهه را ندارم پس از شما خواهش می­کنم که دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم(ع) خوانده نشود.)) حرف­های مرحمت رئیس جمهور را تحت تاثیر قرار داد و ایشان دست­خطی با این مضمون می­نویسد که: ((مرحمت عزیز می­تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود.)) یعنی مجوزی بسیار معتبر که نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می­گیرد، جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی­گذارد.

 فعالیت در جبهه

توانایی­های او در منطقه عملیاتی و در چندین عملیات، رابطه او با شهید باکری و اینکه شهید باکری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر که چنین فردی با سن کم رو در روی دشمن می­ایستد و جان­فشانی می­کند، مرحمت را برای دیگران الگویی می­خواند.

مرحمت با آن جثه کوچک، قیافه معصومانه و دوست­داشتنی به فرمانده روحیه بچه­ها تبدیل شده بود. نقل داستان، رشادت­ها و شجاعت­های او در میدان نبرد موجب تقویت روحیه رزمندگان بود.

از جمله مسائل جالب درباره زندگی شهید بالازاده این است که هر زمانی که این شهید بزرگوار برای مرخصی به پشت جبهه می­آمد، به درخواست امام جمعه شهر قبل از خطبه­های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می­کرد.

گرفتن اسیر بدون اسلحه

مرحمت در یکی از عملیات­ها که در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می­شود و این در حالی بوده است که آن شهید قهرمان اسلحه­ای هم در اختیار نداشته است ولی ناگهان متوجه شیئی می­شود، آنرا بر می­دارد و به عربی می­گوید: “قف” یعنی ایست، آنها از ترس و وحشت تسلیم او می­شوند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر می­آورد.

افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می­گوید: ((می­خواهم از شما یک سوال بپرسم. من خودم در چند کشور دوره چریکی دیده­ام ولی تا بحال اسلحه­ای که سرباز شما بدست داشت را ندیده­ام.)) نگو که مرحمت که به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می­شود که به زمین افتاده، آنرا بر می­دارد و عراقی­ها هم از خوفی که خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آنرا اسلحه­ای پیشرفته می­بینند و مرحمت برای اینکه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، بجای اینکه اگزوز را بیاورد، آفتابه را می­آورد و می­گوید: ((من با این اسلحه شما را اسیر گرفته­ام.)) این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می­شود.

شهادت

مرحمت حدود سه سال در جبهه­ها جنگ کرده بود تا اینکه در بیست و یکم اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت که کمتر از آن حق او نبود، نایل آمد.

درخواست از ریاست جمهور

آقا اگر می­شود، بگوئید که دیگر آقایان روضه حضرت قاسم نخوانند!..

آن روز که سراسیمه به تهران آمد، سیزده ساله بود، نوجوان کم سن و سال اردبیلی. به پدر و مادرش گفته بود که کار مهمی پیش آمده است که باید به تهران برود اما نگفته بود که چه کاری. وقتی که با اصرار از پدر و مادرش اجازه گرفت، بی­درنگ راهی تهران شد. شنیده بود که باید به خیابان پاستور برود و رفت. هر طوری که بود، وارد ساختمان ریاست جمهوری شد. او می­گفت: باید حتما رئیس جمهور را ببیند. کار آسانی نبود. با پادرمیانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند. آن روزها آقا رئیس جمهور بود، حضرت آیت­الله العظمی خامنه­ای …

وقتی که آقا برای رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمد، مرحمت بالازاده خودش را به او رساند، تلاش محافظان نتیجه­ای نداشت چون آقا به اشاره اجازه داده بود. مرحمت سیزده ساله با لهجه شیرین آذری و شاید هم به زبان آذری گفت: آقا یک خواهش داشتم، آقا با مهربانی حالش را پرسید و نامش را و بعد، خب چه خواهشی پسرم؟ مرحمت که هیجان زده بود، آب دهانش را قورت داد، نفس عمیقی کشید و گفت: آقا خواهش می­کنم که به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) را نخوانند. آقا شاید با تعجب پرسید: چرا فرزندم؟ و مرحمت که حالا دیگر بغضش ترکیده بود و هق­هق گریه امانش نمی­داد با کلماتی بریده بریده گفت: آقا، حضرت قاسم(ع) هم مثل من سیزده ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه میدان داد ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی­دهد به جبهه بروم و می­گوید: سیزده ساله­ها را نمی­فرستیم…. مرحمت سیزده ساله به اردبیل بازگشت اما بر خلاف دیروز که از اردبیل به تهران می­آمد، دل­گرفته و غم­زده نبود، از خوشحالی در پوست نمی­گنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می­کشید. کاش اتوبوس هم پر داشت مثل هواپیما… مرحمت بالازاده با نشان دادن مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد، چه نام با مسمایی، شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان سیزده ساله چگونه جمع شده است؟

بر و بچه­های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی­برند. او بیشتر اوقات در کنار فرمانده خود شهید مهدی باکری دیده می­شد. او در روز بیست و یکم اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون شهید شد. شهید مهدی باکری هم در همان عملیات به شهادت رسید و …

فرازی از وصیتنامه شهید مرحمت بالازاده

آری ای ملت غیور شهید پرور ایران، درود بر شما، درود بر شما که همیشه در مقابل کفر ایستاده ­اید و می­ ایستید تا آخرین قطره خونتان.

درود بر شما ای ملت ایران، ای مشعل­داران امام حسین(ع) تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب، خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

به سوال امنیتی پاسخ دهید *